زهراسادات صفوی
درگیری با خودت و با حسهایی که میشناسی و نمیشناسیشان؛ دلسردی و پوچی آزارت میدهد. انگیزهای نداری و نمیدانی چه کنی تا حال بهتری داشته باشی و تغییری در روال زندگیات ایجاد شود. به هر طرف نگاه میکنی، زیبایی نمیبینی و از هیچ چیز لذتی نمیبری. حس پوچی گاهی آنقدر میماند که کلافه و سردرگمت میکند و به دنبال راه نجات پیدا کردن از آن، به هر دری میزنی.
این حسها برایت آشنا نیست؟ در سال، ماه و حتی هفته چند بار سراغت میآید؟ راهی برای خلاصی از آنها پیدا کردهای؟ همه ما با این حسها دست به گریبان بودهایم و با آنها جنگیدهایم؛ نبردی نابرابر که معمولا هم در آن شکست میخوریم چون راه چاره را نمیدانیم، چون بیشترمان برای رفع کلافگی فقط به این فکر میکنیم که برای خودمان چه کنیم تا حالمان بهتر شود اما این راهحل نیست. اگر مرغ ذهن را فقط تا کمی دورتر پرواز دهیم، به راهحلی میرسیم که زیباتر است؛ برای دیگران چه کنیم تا حالمان بهتر شود؛ چه آنهایی که میشناسیم و چه آنهایی که نمیشناسیم و از طریقی در جریان حال و روزشان قرار میگیریم. باورت بشود یا نشود، اگر قدمی برای بهتر شدن حالی برداری تا روزگاری بهتر شود، روزگارت را خوب میکند؛ نه فقط این روزهایت حتی روزهایی که در پیش داری و فرصتی برای عمل نیست. وقتی که دیگر در این دنیا نیستی و دعایی به آسمان برایت به ارمغان میآید. حتی فکر کمک به دیگران و بهتر کردن حالشان، انگیزه میدهد و انرژیای برای ادامه دادن و رها شدن از زنجیرهای پوچی و دلسردی، زنجیرهایی که حتی میتواند تو را چنان تا ناکجاآباد ببرد که نفهمی چطور رفتهای. اگر هوای بهتر شدن حال و روزگار در سر داری، گوی و میدان عمل آماده است؛ بسما...!